گر گنج طلب داري از مار مترس اي دل

شاعر : خواجوي کرماني

ور خرمن گل خواهي از خار مترس اي دلگر گنج طلب داري از مار مترس اي دل
از طعنه‌ي بدگويان زنهار مترس اي دلچون زهد و نکونامي بر باد هوا دادي
از فخر طمع برکن وز عار مترس اي دلاز رندي و بدنامي گر ننگ نمي‌داري
ور نور بدست آمد از نار مترس اي دلگر طالب ديداري از خلد برين بگذر
ور زانکه شود جانت بيمار مترس اي دلچون نرگس بيمارش خون مي‌خور اگر مستي
چون دم زني از وحدت از دار مترس اي دلگر همدم منصوري رو لاف انا الحق زن
چون ترک شتر گفتي از بار مترس اي دلجان را چو فدا کردي از تن مکن انديشه
اندک خور و از مستي بسيار مترس اي دلقول حکما بشنو کاندم که قدح نوشي
اقرار نمي‌کردي ز انکار مترس اي دلصد بار ترا گفتم کامروز که چون خواجو